اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

خونه عمه وجیه و معصوم

همه وجودم دیروز بابا جون زنگ زد و خواست ک بریم پیشش خونه عمه وجیه .ما حدودای ساعت ١٢بود ک رفتیم. عمه معصوم و بچه ها هم پایین پیش ما امدن و ناهار باهم بودیم و ی قیمه خوشمزه با ترشی خوردیم.هر چند ک ترشی برا حال سرماخورده ی من خوب نبود. اما خب نمیشد ک نخورم.عصر هم عمه جون ی ساندویچ الویه خوشمزه بهمون داد. میوه . چای ک بماند .بعداز نماز مغرب هم همگی رفتیم خونه عمه معصوم  دستش درد نکنه ی سوپ خیلی خوشمز بهم داد ک واقعا برام خوب بود و شام هم لوبیا پلو خوردیم بازم با ترشی .مامان جون بنده خدا میگفت ترشی نخور برات خوب نیس اما بخدا نمیتونستم نخورم چکار کنم دست خودم نبود دلم میخواست دیگه.ی کاسه ترشی رو خودم تنهایی خوردم. اخر شب هم عمه معصوم اینا ...
15 دی 1392

روزای اخر ماه صفر و سرماخوردگی مامان

عزیز دلم بالاخره بعداز ی سرماخوردگی حسابی دوباره حالم بهتر شد و تونستم بیام برات پست بزارم.نمیدونی چ سرما خوردگی بود تا بحال انقدر اذیت نشده بودم  همش نگران و ناراحت شما ابنبات شیرینم بودم.اخه  وقتی با بابایی دکتر  رفتیم اقای دکتر ٢تا امپول پنیسیلین با کلی دارو داد. البته گفت ک ضرری برای شما نداره.اما خوب من هنوز نگرانم.اما خداروشکر حالم خوب شده حس میکنم خوبی. این ٣روزه ک بابایی طبق عادت هرساله مشهد بود ما خونه مامانا بودیم و مثل پروانه دورمون میچرخیدو پرستاری مو میکرد.این ٣روزه رو کاملا تو جا بودم اصلا توان بلند شدن و نداشتم باور کن اگه مراقبت های مامان عزیزم نبودم تا الان هم خوب نشده بودم. دایی ماهان  همش میومد بال...
15 دی 1392

تبریکات

نفسم این روزا همه دارن کم کم باخبر میشن و یه لحظه تلفن ازاد نیست.همه از اشغال بودنش معترضن.امروز و دیروز ابجی مریم و مرضیه و مهتاب زنگ زدن بعدشون عزیز همشون کلی دوق کردن و تبریک گفتن .نمیدونی  چقد خوشحال بودن و همشم ونم میگفتن هدیه خداییه و باید خدارو هزار بار باید شکر کرد. بعدش هم خاله هنگامه زنگ زد و کلی خوشحالی کرد. ...
25 آذر 1392

با خبر شدن عمه ها و باباجون و مامان جون از فسقلی توراهی

عمرم امروز عمه  لیلات زنگ زده بود تا حالمون رو بپرسه ک بالاخره با کلی استرس و خجالت تونستم بگم ک نی نی خوشگلم تو راهه وتا چند ماهه دیگه میاد پیشمون. البته بگم خجالتم برای وجود شما نبودااااااا برای این بود ک نمیدونستم باید چطور خبر بدم یا اصلا بگم .اما به هر حال گفتم ک داری عمه میشی.باورش نشد و فکر کنم انقدر خبردادنم غیر منتظره بود ک به محض شنیدن عمه گفت کی؟؟؟منم گفتم خب دارین با من حرف میزنین دیگه . خوشحال شد و بارها تبریک گفت و ارزوی سلامتی برات کرد و گفت خودم به همه خبر میدم .ک حدود ٢٠دقیقه بعد تلفنا شروع شد.عمه ها یکی یکی زنگ زدن و کلی ذوق کردن و تبریک گفتن. باباجون و مامان جون هم ک خونه عمه معصوم بودن زنگ زدن ...
25 آذر 1392

احوال پرسی مامان از نی نی و گزارش امروز

لوبیای مامان  سلام چه خبرا؟ حالت خوبه؟ چطوری چه کارا میکنی؟   جات ک خوبه ؟  اذیت ک نمیشی ؟ امروز رفتیم پیش خانم دکتر جواب ازمایشو بردم خدارو شکر همه چی خوب بود . دوباره خانم دکتر برامون سونو و ازمایش غربالگری نوشت برا ٢٤ اذر ماه .باید بریم و ازمایش بدیم البته خانم  دکتر گفت ازمایش غربال برام واجب نیس دلبخواهیه با توجه به سنم و اینکه سابقه نابهنجاری تو اقواممون  نداریم .اما دوستدارم از هر جهت خیالم راحت باشه خدارو شکر امروز حالم خوب بود و روز خوبی رو داشتم برعکس روزای دیگه ک حال خوشی اصلا نداشتم. دوستدارم لوبیای قرمزم ...
24 آذر 1392

سونوگرافی غربالگری

عشق مامان دلم برات ی ذره شده .بالاخره ٢٤ام اذرهم از راه رسید و من و بابایی دست در دست هم رفتیم سونوگرافی.از ساعت ٨صبح رفتیم  وساعت١١نوبت به ما رسید. بابایی بار اولش بود و برا دیدن شما بیتاب .خلاصه بگم ک داخل اتاق اقای دکتر شدیم و بعد از دراز کشیدنم دکتر گوشی رو رو دلم گذاشت وای ک الهی قربونت بره مادر چقدر بزرگ شده بودی . بابا مهدی ک میخکوب مانیتور شده بود و یه لحظه چشم از مانیتور برنمیداشت .دکتر صورتت و دست و پاهات رو نشونمون داد و گفت خداروشکر سالم و سلامته نی نی تون  ماهم خیلی خدارو شکر کردیم . دوستدارم عشقم همیشه برای سلامتیت و عاقبت بخیریت دعا میکنم ...
24 آذر 1392

اموختن درس زندگی از اتفاقات خوب و بد

  نازنین مادر ، آموختن از اتفاق های خوب و بد زندگی شالوده خلقت است و من و تو هر که مسافر این سرزمین است باید بکوشیم تا از لحظه لحظه آن درس بیاموزیم، دردانه ام زنگی تقابل همه ی این چیز هاست و تو اگر بتوانی همه ی خوبی ها را در کنار همه بدی ها و کاستی ها باور کنی و با باور آن زندگی نمایی ، مرد برنده این میدانی... و آرزوی مادر پیروزی توست ، درک دقیق و صحیح از آنچه در اطرافت رخ می دهد و دعای خیرم برای تو از اکنون تا همیشه داشتن نگاه مهربان خدا در جای جای زندگی تو نازنین است   دعا کن مرا ، دعای تو خوب است سلام عشق مامان این چند هفته خیلی اذیت شدم و نگران و بی تاب بودم .دیگه فردا همه چی معلو...
17 آذر 1392

رویا بابا برا 9ماه دیگه

خوشگل بابایی سلام عشق من                                        ٩ماه دیگه تو خونمی                                    همدم اشیونه امی   امید مامانی ,تاج سر بابایی زود بیا ک میخوایم ٣تایی باهم کلی خوش بگذرونیم . بابا دوست داره . منتظرتم  زودی بیا ...
9 آذر 1392

انچه گذشت تا شنیدن قشنگترین اوایت

عشق مامان ببخشید ک با تاخیر مینویسم .این چندروزه خیلی سرم شلوغ بود و اصلا وقت نکردم  بیام و برات یادداشت  بزارم. سه شنبه شب اومدم  برات کلی هم یادداشت گذاشتم اما هر دو بارش پاک شد منم ک بیقرار فردا بودم دیگه نتونستم بنویسم . از چهارشنبه بگم برا ابنباتم ازصبح ک بلند شدم خودم با کارای خونه  سر گرم کردم تا اینکه ساعت نزدیک به ٥ شد مامانا و دایی ماهان اومدن خونمون و  من رفتم سونو تقریبا ی ٢٠دقیقه ای معطل شدم تا رفتم تو .تنها بودم  اخه بابایی کار داشت و نمیتونست بیاد .   چون کههههههههههههههههههههههههههههه................................: (ما صبح رفتیم سونو ک خانم منشی گفت ٥...
3 آذر 1392