اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

روزشیرخوارگان حسینی

پسرم  دیروز(جمعه8/8/1393)به اتفاق بابا مهدی و عمو احمد و زن عموها به مصلای امام رفتیم.تا شما و زینب کوچولو در مجمع شیرخوارگان حسینی شرکت کنید. جمعیت خیلی عظیمی از نی نی ها و...همراه با اعضای خانواده شان به مصلا امده بودن. قرین به 2000نفر شایدهم بیشتر. به هنگام ورود به شما نی نی ها شیر و کیک و برگه نذرنامه به همراه یک کاور و روسری سبز با پیشانی بند "یا صاحب الزمان(عج)"میدادند. ساعت8:30صبح مراسم شروع شد و تا ساعت 12(دقیق خاطرم نیست , شاید هم زودتر از12)ادامه داشت. بعداز خواندن زیارت عاشورا و تلاوت قران مجید همه ی مامانا،فرزندانمون رو نذر یاری امام زمان(عج)کردیم. و بعداز اتمام مراسم با زن عموها و عمو احمد ...
10 آبان 1393

پایان 4ماهگی

عزیزم؛پسرم،عشق مادر کلی حرف  و تعریف دارم برات اما نا و توانی برای نوشتنشون  ندارم .تمام وقتم از صبح که بلند میشیم از خواب تا شب که دوباره میخوابیم رو فقط و فقط با خودت میگذرونم و فقط به غذا پختن و خونه تمیز کردن میرسم.پس ببخش که دیر به دیر میام نت و برات پست میزارم. امروز پایان 4ماهگی شما بود و این یعنی اندازه گیری قد و وزن (60سانت،7کیلو300گرم) و  ی واکسن دیگه ،موقع واکسن زدن کمی گریه کردی اما خوب به شدت سری قبل نبود و شما هم مقاوم بودی و مردونه درد رو تحمل کردی. الان خوابی مادر  یه کمی تب داری از چهره ات کاملا مشخصه که خیلی درد داری و گاهی اوقات با ناله بروزش میدی.برات کمپرس یخ گذاشتم تا کمتر احساس درد کن...
3 آبان 1393

روز جهانی کودک

  « به نام خداوند دوستدار کودکان » سلام من به کودک دلبندم ( مهدیار عزیزم )  که چون شبنم ،  پاک و زلالی . بسیار خوشحالم که در میان روزهای زیبا و قشنگ سال ،  یک روز به نام روز جهانی کودک نام‌گذاری شده است . تا در این روز بیشتر از هر روز دیگر به تو بیندیشم و بازهم خدا را به نعمت وجودت سپاس گویم . گل پاکم ، من و پدرت با نهایت امید و افتخار دستانت را می‌فشاریم و چشم به راه تلاش و کوشش تو هستیم . تا چرخ‌های عظیم علم  ،  ادب و هنر را به حرکت درآوری . واژه‌هایت لبری...
16 مهر 1393

اولین پایش افتاب مهدیارم

پسرم  امروز (چهارشنبه9/7/1393)اولین وقت پایش شما بود,درواقع میشه گفت اولین دیدارمون با خانم دکتر مهربون. بابا مهدی مهربون هم مارو همراهی کرد و هرسه ساعت 10صبح راهی  شدیم تا به موقع و سر ساعت پیش خانم دکتر برسیم. درست یک ربع مانده به ساعت 11انجا بودیم و خانم دکتر در حال مشاوره با مامان و بابای مانیا (ی دختر خوشگل اما شیطون)بود.بعد از اتمام کار مانیا , وخداحافظی نوبت به ما  رسید. و وارد اتاق بازی شدیم ؛وایییییییییییییی که چه اتاقی بود روی تمام دیوارهاش پر از عکس های سه بعدی دخترونه و پسرونه از سیندرلا بگیر تا باب اسفنجی و............. کف اتاق هم کف پوش رنگی پهن بود.پر از اسباب بازی و جغجغه و کتاب حمام و توپو.........
9 مهر 1393

روزانه اقا مهدیار

پسرم، عزیزم،مهدیار نازم میخوام امشب برات یه قصه بگم. قصه ی یه گل پسر ،اینکه هرروز صبح که از خواب بلند میشه تا شب که میخوابه چه جور میگذره، این گل پسر ما اسمش مهدیار هست،ی پسر ناز و مامانی که مامانش و باباش خیلی دوسش دارن و براش میمیرن. اقا مهدیار قصه ما الان 2ماه 28 روزشه.(اگه اشتباه نکنم)و کم کم داره سه ماهش تموم میشه و به امید خدا میره تو 4ماه. هر شب حدودای ساعت 10که میشه خواب شبانه اقا مهدیار اغاز میشه وقتی که شیر خوردنش تموم میشه وتو بغل مامان میخوابه بابایی رختخوابش رو مرتب میکنه و مامانی اونو میذاره تو جاش .  رو خواب پسرش و ارامشش خیلی حساسه. سریعا تمام برق های خونه  و تلویزیون  رو خامو...
28 شهريور 1393

واکسن دوماهگی

عشق مامان دیروز (دوشنبه صبح) حدودای ساعت 7:30بود که شما با صداهاتون مامانی رو از خواب بیدار کردی و یاداوری کردی که روز واکسنه. بابایی  هم حاضر و اماده بود که مارو همراهی کنه. پس نازنین پسرم دو ماهگیت مبارک   بعد از یکمی شیر خوردن شما. با کارت واکسن راهی خانه بهداشت شدیم. و تقریبا ساعت 8:30برای زدن واکسن به داخل اتاق رفتیم و خانم دکتر به ران راست و چپ شما واکسن را تزریق کرد. الهی بمیرم ، هنوز واکسن اول رو نزده اشک تو چشام جاری شد وقتی که معصومیت نگاهت رو تو چشمات میدیدم. یاد این می افتادم که قراره سوزن به پات بزنن هنگام زدن واکسن اول گریه رو سر دادی و چنان گریه کردی که از شدتش ...
4 شهريور 1393

پسرم اقاست

پسر طلا الحمدلله داری روز به روز بزرگ تر و اقا تر میشی.دیگه نسبت به قبل خوب میخوابی و خوب شیر میخوری. هزار الله اکبر خیلی باهوشی و هوشیاری،اینو فقط من نمیگم از دکتر ختنه ات گرفته تا زندایی اعظمم و خانم محمدی همسایمون و مامان معصومم،همه میگن فوق العاده باهوشی و به نظرشون قراره ازاون پسر شیطونا بشی.منم کلی ذوق میکنم و خدارو شکر میگم. هر کی حرف میزنه دنبال صداش میری و همش دوست داری باهات صحبت کنیم.ی وقتایی هم برامون میخندی  و  (اغووو)میکنی.  تو شلوغی و سکوت خوب میخوابی .خلاصه بگم خیلیییییییییییییییییییی ماهی اما فکر کنم داری بغلی میشی و این خیلی خوب نیست. راستی روز یکشنبه مصادف با 46روزگیت ساعت 8 صبح با ز...
22 مرداد 1393

اولین پست مامان بعد بدنیا امدنت

پسر عزیزم بالاخره بعد از گذشت 37روز از تولدت امروز تونستم برات ی پست بزارم. حتما در اولین فرصت خاطره بدنیا امدنت را هم مینویسم. روز به روز که میگذره شکر خدا حال و روزت بهتر میشود چرا که روزای اول کم میخوابیدی یا بهتره بگم نسبت به یک نوزاد اصلا خوابی نداشتی.و از طرفی دیگر سیر نمیشدی و مجبور شدیم علی رغم میل باطنیمون بهت شیر خشک بدیم البته در کنار شیر خودم .اون هم فقط در دو نوبت شب و صبح. تا حدودای 30روزگیت هم همین روند ادامه داشت تا شکر خدا هم شیر مامان برایت کافی شد هم دیگر شیر خشک وشیشه را قبول نمیکردی و پس میزدی.و این باعث خوشحالی من و بابایی شد. نمیدونی اولین شبی که با شیر خودم به خواب رفتی چقدر ذوق کردم  و خوشحال بودم...
10 مرداد 1393