اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

پایان 4ماهگی

1393/8/3 22:42
نویسنده : مامان مرجان
542 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم؛پسرم،عشق مادر

کلی حرف  و تعریف دارم برات اما نا و توانی برای نوشتنشون  ندارم .تمام وقتم از صبح که بلند میشیم از خواب تا شب که دوباره میخوابیم رو فقط و فقط با خودت میگذرونم و فقط به غذا پختن و خونه تمیز کردن میرسم.پس ببخش که دیر به دیر میام نت و برات پست میزارم.


امروز پایان 4ماهگی شما بود و این یعنی اندازه گیری قد و وزن (60سانت،7کیلو300گرم) و ی واکسن دیگه ،موقع واکسن زدن کمی گریه کردی اما خوب به شدت سری قبل نبود و شما هم مقاوم بودی و مردونه درد رو تحمل کردی.

الان خوابی مادر  یه کمی تب داری از چهره ات کاملا مشخصه که خیلی درد داری

و گاهی اوقات با ناله بروزش میدی.برات کمپرس یخ گذاشتم تا کمتر احساس درد کنی و هر4ساعت یکبار قطره استامینفن هم بهت میدم.امیذوارم صبح که از خواب بلند شی حالت خوبباشه و تبت قطع شده باشه.

جشنورودت به 5ماهگی مبارک باشه عزیز دلمجشن


دیروز سالروز تولد بابایی بود.29سالش تموم شد و وارد 30شد. 

تشویقجشنهمسر عزیزم،تولدت مبارکتشویقجشن


وای مهدیار مامان چشمت روز بد نمیبینه درست بعداز اینکه برات پست پایان 4ماهگیت رو گذاشتم اومدم تو رختخواب تا پیشت بخوابم باور کن هنوز چشمام گرم نشده بود که با صدایی گرفته شروع به گریه کردی .

الهی برات بمیرم حتی نمیتونستی نفس بکشی و تمام شیری رو که خورده بودی بالا اوردی انقدر داغ بود که تنم رو سوزوند.مونده بودم چکار کنم .

همینطور اشک میریختم ،تا اینکه در بغلم خوابیدی تا خواستم تو جایت بزارمت دوباره شروع به گریه کردی بنابراین تا خود صبح در بغلم بودی تا راحت بخوابی منم روی مبل نشسته بودم و به یاد دوران بارداری نشسته خوابیدم.

حدودای ساعت 6بود که با بابایی حاضر شدیم و به سمت درمانگاه رفتیم .پزشک اورژانس که نمیدونم مدرکش رو از کجا گرفته بود دارویی رو برات تجویز کرد که روی شیشه اش نوشته بود استفاده ش برای کودکان ممنوع.

و  هر احتمالی که ما میدادیم تایید میکرد.با این اوضاع منم میتونستم پشت میز بشینم و ویزیت کنمشاکی

بعداز این رفتیم خونه مامان معصومه و ایشون شما رو برد پیش متخصص اطفال ،متاسفانه ویروس وارد بدنت شده بود و دکتر براتون شیاف و قطره بینی و دو شربت تجویز کرده بود.

الحمدلله بعد از مصرف داروها حات بهتر و بهتر شد و همه اینهارو مدیون زحمات مامان معصومه ایم.دستش درد نکنه.

الان هم خوابی پسرم.و فقط کمی در سینه ات خس خس شنیده میشود که اون هم پشم شتر رویش گذاشتم  تا گرم شوی و خس خس سینه ات هم برطرف شود.

دوست دارم همهه وجودم.الهی هیچوقت بیماری و مریضیت رو نبینم.غمناک


پسندها (6)

نظرات (13)

کیان
5 آبان 93 14:33
آفرین به آقا مهدیار که واکسنشو زده تو این شبا که استامینوفن میخوری خماری در عوض بابا و مامان راحت می توند بخوابند راستی خاله اگه وقت نمیکنید سایت مهدیارو به روز کنید از بابای مهدیار کمک بگیرید . درست مثل ما
مامان مرجان
پاسخ
خواب کجا بود خاله.خماری چیه؟از 2نصف شب تا خود صبح مامان و بابام بیدار نگهداشتم.اخه تبم قطع نمیشد و گلوم هم شدیدا درد گرفته بود بابا مهدی هم که نگو اصلا حال نداره باز خدا خیر بده مامانم رو
عاطفه
15 آبان 93 19:28
عاطفه
15 آبان 93 19:29
قربون پسر دایی گلم تولد دایی جونم هم مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطمه
16 آبان 93 15:20
مامان
18 آبان 93 16:02
آخی عزیزم ایشالله زود خوب میشه ایشالهه صد ساله باشه زیزر سایه پدر و مادر
هستی مامی
21 آبان 93 18:00
سلام خواهر گلم خويب؟ مهديار خاله خوبه؟ ماشا لله اش باشه از طرف من ببوسش به وبلاگ زهرا جونم هم سر بزني خوشحال ميشيم
فاطمه
23 آبان 93 21:07
مهدیار عشقه
فاطمه
23 آبان 93 21:08
کپ حسین طاهری
مامان محمدمهدی
24 آبان 93 16:57
سلام چهارماهگی پسرتون رو تبریک میگم
مامان محمدمهدی
24 آبان 93 17:01
سلام ما شما رو لینک کردیم خوشحال میشیم ما رو هم لینک کنید
مامان زهرا و فاطمه
25 آبان 93 22:48
بچه که بودم فکر می کردم مادرها مثل ساعت شنی هستند تمام که بشوند برشان می گردانی از نو شروع می شوند بعدها فهمیدم مادرها مثل مداد رنگی هستند دنیایت را رنگ می کنند خودشان ولی آب می روند نقاشی هایت را که کشیدی یک روز تمام می شوند...
اجـــــــــــــی
16 آذر 93 21:58
پسر نازی داری خدا حفظش کنه بیا به منم سر بزن نظر یادت نره