اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

اولین پست مامان بعد بدنیا امدنت

1393/5/10 12:51
نویسنده : مامان مرجان
213 بازدید
اشتراک گذاری

پسر عزیزم

بالاخره بعد از گذشت 37روز از تولدت امروز تونستم برات ی پست بزارم.

حتما در اولین فرصت خاطره بدنیا امدنت را هم مینویسم.

روز به روز که میگذره شکر خدا حال و روزت بهتر میشود چرا که روزای اول کم میخوابیدی یا بهتره بگم نسبت به یک نوزاد اصلا خوابی نداشتی.و از طرفی دیگر سیر نمیشدی و مجبور شدیم علی رغم میل باطنیمون بهت شیر خشک بدیم البته در کنار شیر خودم .اون هم فقط در دو نوبت شب و صبح.

تا حدودای 30روزگیت هم همین روند ادامه داشت تا شکر خدا هم شیر مامان برایت کافی شد هم دیگر شیر خشک وشیشه را قبول نمیکردی و پس میزدی.و این باعث خوشحالی من و بابایی شد.

نمیدونی اولین شبی که با شیر خودم به خواب رفتی چقدر ذوق کردم  و خوشحال بودم دقیقا شب 24ام ماه مبارک رمضان بود.یادش بخیر چقدر زود میگذره.خندونک

دیگه رفته رفته خوابت بهتر شد و الان دیگه حدود3تا4ساعت تو روز میخوابی و خواب شبت هم از ساعت 23:00شروع میشه و بعد از گذشت 3ساعت بیدار میشی  شیر میخوری و تا 2ساعت دیگر به خواب میری و دوباره شیر و ..........و ساعت 6صبح هم بیدار میشی.الهی قربونت برم مهدیارم که سحر خیزی و لذت خوب خوابیدن رو از مامان میگیری.چشمک

و اما............

امروز برای سومین بار خودم به حمام بردمت وای که چه لذتی داره شستنت و چقدر ارومی وقتی روت اب میریزم و میشورمت.بغل

اماوقتی میای بیرون شروع میکنی به گریه و اوغن اوغن کردن و حسابی گرسنه ای.

بشتر موقعه ها هم به قول قدیمیا پنیرک میاری بالا (بدترین قسمتش همینه البته اگه حرف قدیمیا درست باشه بهترین قسمت میشه چرا که نوید بزرگ شدن و چاق و چله شدنه  )چمیدونم والا؟؟؟؟؟؟؟؟متفکرهرچی هست انشاالله خیر باشه.

نازنین مادر الان تو بغلم خوابیدی و داری زیارت ال یسگوش میدی.(البته داشتی شیر میخوردی که یدفعه ی صداهایی از پایین بلند شد و بعد ی باد گلوی گنده که اخرش به بالا اوردن شیر از دماغ و دهن ختم شد و حسابی ترسیدم ترسو)

ارزوی مامان بزرگ شدنته و اینکه خوب بخوابی و دیگه بالا نیاری .

دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتون  دارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم                                                                         بابا مهدی و مهدیار جون                        

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان زهرا و فاطمه
10 مرداد 93 20:17
هر بار که تو را یاد می کنم، گم می شود تکه ای از من؛در من! همین روزهاست که " تمام شوم.......... "
فاطمه
22 مرداد 93 0:24
مهدیار وپدرش