اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

بهترین روز زندگیم

عزیز دل مامانی   خوش اومدی دورت بگرده مادر ابنباتم دیروز شد بهترین روز زندگی من و بابایی .خوشحالم ک بهترین هدیه زندگیم و از خدا جون گرفتم . و منم این هدیه خوب رو به بابا مهدی تو روز تولدش دادم . خدا جون ممنونتم .خدا جون شکرت  باورم نیست، انگار تو رویام هوراااااااااااااااااا ...
2 آبان 1392

رفتن به ازمایشگاه

 صبح بخیرفسقلی مامان من و بابایی صبح امروز ساعت حدود ٨:٣٠ رفتیم ازمایشگاه لرزاده ،مامانی ازمایش خون دادم . جوابش امروز ساعت ٥ حاضر میشه .قرار شد خودم برم بگیرم . ی جورایی خیالم راحته ک جواب همونیکه میخوام . اما از طرف دیگه میترسم همه اینا ی توهم بوده باشه . میخوام امیدواری به خودم ندم ک بعدا اگر....... اما نمیتونم همش دلایلی تو ذهنم میاد ک حضورت رو بیش از پیش باور میکنم. امروز میخوام حسابی خودمو تا بعداز ظهر مشغول کنم تا ساعتا برام سخت نگذره. « خدا کنه امروز خوب تموم  شه , نه زود »    چ حس شیرینی میتونه باشه وقتی بفهمی داری مادر میشی .   خدا جون یعن...
1 آبان 1392

نگرانی

سلام عزیز دلم خوبی مامانی؟در چ حالی؟دل مامان برات ی ذره شده . دیگه فردا میخوام برم ازمایشگاه ,خسته شدم  انقدر انتظار کشیدم و نگران بودم . البته بی بی چک استفاده کردم خط دوم کمرنگ بود .نمیدونم  تو دل مامان اومدی یا نه همین اذیتم داره  میکنه . نگراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانم میترسم ,میترسم برم و جواب منفی باشه اونوقت خیلی ناراحت میشم . ابنباتم برا م دعا کن . امیدوارم اومده باشی تو دلم . اخه پس فردا تولد بابا مهدیته دوست دارم امسال بهترین کادو  رو بهش بدم: « بابا شدنش » ...
1 آبان 1392

ی حس خوب

کوچولوی دوسداشتنی من نمیدونم چرا چند روزیه حس خاصی پیدا کردم .ی حس خوب .......... تا خیالم راحت نشه اروم و قرارنمیگیرم.دلم شور میزنه.نگرانم یعنی چی میشه؟ یعنی اومدی تو دلم ؟ یعنی  خدا شما رو تو دل مامان گذاشته ؟ برای مامان دعا کن .از خدا بخواه ک زیاد مامان و چشم براه شما نگذاره اخه اصلا طاقت ندارم دلم  میخواد زود زود بیای پیشم. دوستدارم عزیز دلم    منتظرتم ...
28 مهر 1392

ی یادداشت دیگه از بابا

سلام جیگر بابا امروز سراغ شمارو از مامان مرجانت گرفتم؛مامانیت شک داره اما میگه ی حس خوبی داره  ( امیدواره ). نمیدونی چه قندی تو دلم اب شد وقتی مامانیت اینطور گفت . از خدا خواستم  شما تو راه باشی ( انشاالله ) « در حسرت دیدار تو اواره ترینم تپلیه بابا » ...
28 مهر 1392

اولین یادداشت بابایی

 عشق بابایی سلام نمیدونم چرا هنوز نیومدی دلمو بردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فکر کنم تا بیای دیگه چیزی نمیونه از دلم. پس زودتر بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   بامامان جونت برای امدنت لحظه ها رو میشماریم امید زندگیم   "دوست دارم کوچولوی نازنینم"     ...
28 مهر 1392

سلام ابنبات مامان

ابنباتم سلام خیلی خوشحالم که تونستم تو نی نی وبلاگ عضو شم.اخه دیگه میتونم حرفامو خاطراتمو با بابایی برات بنویسم و ثبت کنم تا وقتی ک به دنیا اومدی و ب سن ٧سالگی رسیدی و سواددار شدی اونارو بخونی . نمیدونم کی میای ؟ نمیدونم خدا کی شمارو تو دل مامانی میگذاره؟ اما امیدوارم زود زود زود این اتفاق خوب بیفته و دل مامان و بابا رو شاد کنی.(انشاالله) راستی عزیزم   عید قربان مبارک                      ...
20 مهر 1392