اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

سونوگرافی غربالگری دوم

  تو یه صبح لطیف و زیبا...   پسرکی از جنس عشق به زندگی ام رنگی تازه زد و من مادر نامیده شدم.    پسرکم به خاطر وجود تو مادر شدم و لبریز از عشق   و شدی تمام دنیای من       عمر مامان ببخشید با تاخیر برات پست میزارم. دیروز با بابایی رفتیم سونوگرافی برای انجام غربالگری دوم .ک دیگه خیالمون راحت راحت شه ک نی نی ناز مامان صحیح و سالمه. نفر اول اسم مامان و صدا کرد برا سونو.داخل اتاق حدود چند دقیقه ای معطل شدم تا سونو دو خانم دیگه ک برای تعیین جنسیت بود انجام شه .چراکه سونو مامان زمان بیشتری لازم داشت اخه قرار بود تمام اعضای بدن نی نی چک ...
12 بهمن 1392

جشن ویارونه

عزیز دل مامانی  پنج شنبه از راه رسید و مراسم جشن ویارونه مامان هم به خیر و خوشی انجام شد. بزار از روز چهارشنبه شروع کنم برات به گفتن: حدودای ساعت ٣بعداز ظهر بود ک مامانا و دایی ماهان رو بابامرتضی اورد خونمون با کلی وسایل و چیز میز.مثل حبوبات پخته اش و جو خیس کرده و سالاد الویه و چای و قند و خلاصه همه وسایل و خوراکیهای مربوط به مهمونی .بنده خدا مامانا نیومده شروع به کار کرد از جمع و جور کردن خونه تا تمیز کردن سرویس دستشویی و ظرفشویی.درست کردن شام شب .البته خودم قورمه سبزی رو ک بار گذاشته بودم مامانا زحمت خورشت غوره بادمجان رو کشید ک ساعت شد ٤و عزیز و ابجیا اومدن  من و ابجی مهتاب و مرضی با ماهان و یاسمین رفتیم خیابون خراسون برا...
10 بهمن 1392

اماده سازی تدارکات برا جشن ویارونه

عزیز دلم  امروز باید خیلی اذیت شده باشی اخه مامان از صبح ک بیدار شده تا ساعت ٢١:٣٠شب در حال کار خانه بودم .اخه مامانا برا این پنج شنبه جشن  ویارونه گرفته برام.برا همین بابا مهدی زحمت کشید روز جمعه ای ک گذشت دکوراسیون خونه رو عوض کرد مبلارو جابجا کردو تخت مون رو ک بخاطر مهمونی تابستون جمع کرده بودیم و وصل کرد.مامانی امروز گردگیری و جاروبرقی کردم ولباسشویی رو روشن کردم و داخل ویترین و جابجا کردم و مجسمه و هر چیز شکستنی رو از دسترس بچه ها جمع کردم . فردا بعداز ظهر هم مامانا و دایی ماهان رو بابا مرتضی میاره خونمون تا اخر شب اش رو بار بذاره.البته قراره ابجی مریم و مهتاب و مرضیه  و عزیز هم بیان .هرچند ک مامانا امروز ک...
9 بهمن 1392

گزارش امروز و شیطونی نی نی

نفسم ؛ بابا مهدی امروز صبح رفته بود برا مامانی ک وقت بگیره تا برم پیش خانم دکتر برای پیگیری سلامتی شما سرراه هم ی نون بربری کنجدی خوشمزه گرفته بود . ی صبحونه خیلی خوشمزه هم برا مامان نی نی تهیه دید .واقعا دست بابا مهدی درد نکنه همیشه به فکرمون هست و هوامونو خیلی داره من ک خیلی دوسشدارم  بدون اون ی لحظه هم نمیتونم زندگی کنم و اصلا طاقت دیدن ناراحتیشو ندارم . انشاا..خدا جفتتونو به من ببخشه . تو هم  ک دیگه نگو برات میمیرم همه جونمی. حاصل عشق مهدیمی.   راستی یادم رفت بگم : امروز ک پیش خانم دکتر رفتم بعد از دیدن ازمایش غربالگری  گفت بریم صدای قلب نی نی نازمامان و بشنویم . خیلی شیطونی ...
4 بهمن 1392

سورپرایز خاله شیما

نازنین مامان دیروز خونه خاله شیما دعوت بودیم .خیلی خوش گذشت نمیدونی خاله چ کرده بود برا مون سفره ویارونه انداخته بود هرچی ک فکر کنی تو سفره بود از سبزی پلو با ماهی گرفته تا زرشک پلو با مرغ و خورشت قیمه و سالاد کاهو و ماست وخیار و کوکوسبزی و البالو ترشی و شور و ترشی و سبزی خوردن . خلاصه هرچی ک فکر میکرد ممکنه من هوس کرده باشم یا دوست دارم  رو تو سفرش گذاشته بود . از میوه هم بگم که:موز و سیب سرخ و پرتقال و نارنگی و خیار و توت فرنگی انواع کاکائو و شکلات و شیرینی خامه ای . خلاصه بگم ک برامون سنگ تموم گداشته بود وکلی سورپرایز شدیم.واقعا دستش درد نکنه خیلی هوامونو داره یک روز درمیون هم زنگ میزنه حالمونو میپرسه انشاا..بتونم محبت هاشو ج...
2 بهمن 1392

تکون خوردن نی نی مامان در 1بامداد

عزیز دلم بالاخره تکون خوردنت و لگد زدنت رو امشب به وضوح حس و لمس کردم .نمیدونی چه لذتی و شور و شوقی برام داشت بابایی هم بیدار بود تا بهش گفتم و دستش و رو دلم گذاشت شما دست نگهداشتی البته بابا مهدی میگه  لگد اخرت رو حس کرده.سریع شروع کرد به دعا خوندن برات. پیش از این هم گهگاهی حرکاتت رو حس کرده بودم اما به این واضحی و شدت نبود. خیلی خوشحالم حس قشنگی بود ک دوستدارم زود زود تکرار شه. دوست دارم عشق مامان ...
25 دی 1392

سیب

عمرم دیروز باباجون برامون سیب سرخ خریده بود .داده بود بابا مهدی برامون بیاره.دستش درد نکنه سیب های خیلی خوشگلی برامون گرفته سفارش هم کرده هرروز بخورم تا نوه خوشگلش  خوشگلتر از اینی ک هست بشه .امروز هم دوباره ی سیب سرخ بزرگ داده بابایی برامون اورده انگار بهش دعا خونده منم گذاشتم تو ی قرصت مناسب بخورمش.  
18 دی 1392

خونه عمه وجیه و معصوم

همه وجودم دیروز بابا جون زنگ زد و خواست ک بریم پیشش خونه عمه وجیه .ما حدودای ساعت ١٢بود ک رفتیم. عمه معصوم و بچه ها هم پایین پیش ما امدن و ناهار باهم بودیم و ی قیمه خوشمزه با ترشی خوردیم.هر چند ک ترشی برا حال سرماخورده ی من خوب نبود. اما خب نمیشد ک نخورم.عصر هم عمه جون ی ساندویچ الویه خوشمزه بهمون داد. میوه . چای ک بماند .بعداز نماز مغرب هم همگی رفتیم خونه عمه معصوم  دستش درد نکنه ی سوپ خیلی خوشمز بهم داد ک واقعا برام خوب بود و شام هم لوبیا پلو خوردیم بازم با ترشی .مامان جون بنده خدا میگفت ترشی نخور برات خوب نیس اما بخدا نمیتونستم نخورم چکار کنم دست خودم نبود دلم میخواست دیگه.ی کاسه ترشی رو خودم تنهایی خوردم. اخر شب هم عمه معصوم اینا ...
15 دی 1392

روزای اخر ماه صفر و سرماخوردگی مامان

عزیز دلم بالاخره بعداز ی سرماخوردگی حسابی دوباره حالم بهتر شد و تونستم بیام برات پست بزارم.نمیدونی چ سرما خوردگی بود تا بحال انقدر اذیت نشده بودم  همش نگران و ناراحت شما ابنبات شیرینم بودم.اخه  وقتی با بابایی دکتر  رفتیم اقای دکتر ٢تا امپول پنیسیلین با کلی دارو داد. البته گفت ک ضرری برای شما نداره.اما خوب من هنوز نگرانم.اما خداروشکر حالم خوب شده حس میکنم خوبی. این ٣روزه ک بابایی طبق عادت هرساله مشهد بود ما خونه مامانا بودیم و مثل پروانه دورمون میچرخیدو پرستاری مو میکرد.این ٣روزه رو کاملا تو جا بودم اصلا توان بلند شدن و نداشتم باور کن اگه مراقبت های مامان عزیزم نبودم تا الان هم خوب نشده بودم. دایی ماهان  همش میومد بال...
15 دی 1392