اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

الهی فدات شم مهدیارم

خواب بعد از حموم چه کیفی داره  اونم اگه صبح زود ببرنت اخجون داریم میریم مهمونی راستی حلقه ام داره میفته  دیشب عمو رضا و عمو احمدم اومدن خونمون منو ببینن،خواب بودم  راستی عمو احمد تولدت مبارک امروزهمسایه هامون اومدن خونمون دیدن من مامانمم لباس خوشگل تنم کرده ...
22 مرداد 1393

ببین پسرم چه نازه

صبح شده بابا بلند شو                                 دارم شبکه نسیم و میبینم داریم میریم خونه باباجون،منم خوابم میاد دارم گریه میکنم تو بغل بابایی   پسر عمه محمد داره میاد دنبالمون بریم خونه باباجون ،اخه عمه لیلام اومده بابام داره میره ورزشگاه با پسر عمه هام برا تماشا فوتبال.من دارم فکر میکنم با مامان کجا بریم ...
22 مرداد 1393

انجام سنت پسرم

پسرم  امروز داریم میریم خونه مامان معصومه تا حموم 40روزگیت رو انجام بدیم هم ختنه بشی انشاالله. 11ام مردادروز شنبه رفتیم خونه مامانا و بابا مرتضی .بابایی و مامانا شمارو بردن پیش دکتری که قراربود ختنه ات کنه.دکتر بعداز وزن گیری و معاینه اعضای بدنت برات واکسن ویتامین ایی رو زدندو استامینفون و چند سری پماد برای شما تجویز کردن که قبل و بعد از عمل ختنه براتون استفاده کنیم و برای 4بعدازظهر براتون وقت گذاشتند. ماهم از این فرصت چند ساعته استفاده کردیم و شمارو بردیم حمام تا به قول قدیمیا اب چله اتونو بریزیم.و........ تا ساعت شد 4.شما و بابایی به همراه مامانا و زندایی و دایی کوچولو ت رفتید مطب اقای دکتر.اونجا چی شد و چی گذشت رو من ن...
18 مرداد 1393

اولین پست مامان بعد بدنیا امدنت

پسر عزیزم بالاخره بعد از گذشت 37روز از تولدت امروز تونستم برات ی پست بزارم. حتما در اولین فرصت خاطره بدنیا امدنت را هم مینویسم. روز به روز که میگذره شکر خدا حال و روزت بهتر میشود چرا که روزای اول کم میخوابیدی یا بهتره بگم نسبت به یک نوزاد اصلا خوابی نداشتی.و از طرفی دیگر سیر نمیشدی و مجبور شدیم علی رغم میل باطنیمون بهت شیر خشک بدیم البته در کنار شیر خودم .اون هم فقط در دو نوبت شب و صبح. تا حدودای 30روزگیت هم همین روند ادامه داشت تا شکر خدا هم شیر مامان برایت کافی شد هم دیگر شیر خشک وشیشه را قبول نمیکردی و پس میزدی.و این باعث خوشحالی من و بابایی شد. نمیدونی اولین شبی که با شیر خودم به خواب رفتی چقدر ذوق کردم  و خوشحال بودم...
10 مرداد 1393

عکس های پسر ناز

اومدیم خونه عمو احمدم مهمونی ،الان همه افطار کردن دارن فیلم میبینن منم تو بغل زن عمو اعظم هستم                   با مامان معصوم رفتیم پیش اقا دکتر تا ببینه زردیم چقدره؟خدارو شکر خیلی زیاد نیس.تازشم با شیر مامانم خوب میشه.200گرم هم کم کرده بودم خاله فریبا و زهرا  هم اینجان   ...
6 مرداد 1393

اخرین پست درواپسین لحظات بارداری

پسر نازنینم، تو تمام این روزهایی که گذشته و میگذره هر لحظه انتظار دیدنت رو میکشم و بی صبرانه منتظر امدنت هستم.اما انگار به شما داره خوش میگذره و قصد دل کندن نداری . نمیدونم تو کدوم روز از روزهای زیبای خدا بدنیا میای.میشی پسر بهار یا پسر تابستان.امید دارم در هر زمان که پا به این دنیا میگذاری سالم و سلامت باشی. فکر میکنم این اخرین پستی است که در واپسین لحظات بارداری ام  برایت به یادگار میگذارم، پسرکم،دلبندم،عزیزم تو تمام این نه ماه و چند روزی که گذشت انصافا پسر خوبی بودی و اصلا مامان رو اذیت نکردی  تو تمام تکون خوردنات و وول خوردنات هیچ ضربه ای که نامش لگد باشد به مامان نزدی.ممنونتم  خوب مادر ...
29 خرداد 1393

پایان 9ماهگی

مسافر لحظه های دیروز و هنوز و همیشه ام پسر نازنینم،همسفر لحظه های خوب زندگیم با حضورت به لطف خدای خوب مهربانم حسی متفاوت معنوی و معجزه ای بزرگ را در درونم تجربه میکنم.در بطنم انجاییکه جز خودم و خدای همیشه لحظاتم کسی از ان با خبر نیست،خبری دارم. خبری پاک بی الایش رها از همه دغدغه های عصر اهن و ادم و غروب خبری به نام تو مهدیار خبری به وسعت جهانی که از ان می ایی خبری به پاکی روح بزرگت که چندی پیش خدا در ان دمیده است پسرم می کوشم که از تو از لحظه های  مشترکمان ؛ از دنیایی که قرار است در همین نزدیکی به سراغش ایی برایت قصه های زیبا  بازگویم . می کوشم از انچه قرار است در اینده ای که در دو قدمی به انتظار قدومت نشسته...
27 خرداد 1393