اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

باتاخیر دو هفته ای بالاخره اومدم

1393/2/21 22:40
نویسنده : مامان مرجان
281 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازنینم

بالاخره با دو هفته تاخیر تونستم بیام ی سری به وبت بزنم و برات پست بزارم.ببخشید مادر این دو هفته حسابی اذیت شدی.بنایی خونه از ی طرف و خانه تکانی و به هم ریختگی خونه از طرف دیگه استراحتی که دکتر به مامان داداه بود باعث شد یک هفته خونه مامانا باشیم .بعداز اون هم برای تمیز کردن و خانه تکانی با مامانا و دایی ماهان امدیم خونه و بعد از سه روز بالاخره کار بنایی تموم شد و زحمت مامانا شروع شد.هرچند که این سه روزه هم زحمت پخت و پز غذا برای بنا و...همه به عهده ایشون بود.شبانه اتاق خواب رو مامانا تمیز کرد و اسبابش رو چیند و رفت سراغ اشپز خانه تا سه نصف شب مشغول بود . و صبح فرداش با کمک ابجی مرضی پذیرایی و تموم کردند.البته عزیز و ابجی مهتاب هم ظهرش اومدن (تشک و بالشت های شما رو هم اوردن اخه زحمت درست کردن سرویس خواب شما با عزیز بود واقعا دستش درد نکنه.)و تو پرده زدن و شستن وسایل ویترین و یه سری خرده کاری کمک کردن.

بندگان خدا همگیشون خسته شدن ، حسابی به زحمت افتادن .انشاالله بتونیم براشون جبران کنیم و از خجالتشون بر بیایم.

ولی حسابی خونمون تمیز شد و برق افتاد.خوشگل موشگلم شد.خداروشکر همش نگران این بودم که شما زود بدنیا بیای و خونه اماده استقبالت نباشه.

اما از سونو و دکتر بگم برات:

نازنین پسر مادر

صبح روز یک شنبه بابایی رفت سونو گرافی وقت گرفت و من و مامانا ودایی رفتیم سونو.دل تو دلم نبود  همش نگران این بودم که اوضاع شما تو دل مامان خوب نباشه تا خانم دکتر خیالم رو راحت کرد گفت همه چیز خوبه و هیچ مشکلی وجود نداره فقط شما یکم وزنت کمه و اون هم جای نگرانی نداره.شانس مامان ریزه میزه ای دیگه.

ولی خداروشکر همینکه سالمی برا مامان بسه.الهی قربونت برم تا بدنیا بیای روزی هزار بار من میمیرم وزنده میشم.یه روز انقدر تکون میخوری و این ور اونور میری و لگد میزنی که از ذوق دلم ضعف میره برات.

یه روز هم ازت خبری نیس و از نگرانی دلم شور میزنه.

چه میدونم والا........................متفکر

خب از موضوع اصلی خارج نشیم,

سه شنبه صبح با بابایی رفتیم بیمارستان.ما نوبت 8ام بودیم اما از شانس خوبمون چند نوبت اول هنوز نیومده بودن و ما سومین نفر رفتیم داخل اتاق خانم دکتر.بعد از وزن گیری و فشار و شنیدن صدای قلب قشنگت.خانم دکتر جواب سونو رو دید و مهر سلامتیت و زدخندونکگفت هیچ خطری برات وجود نداره و احتمال مسمومیت هم رفع شده باید منتظر باشیم تا ببینیم کی شما شرف یاب میشید.بازم خدارو شکر

مامانی خیلی پر حرفی کردم دیگه کم کم بابایی میرسه خونه و باید بساط شام حاضر کنم.دوست دارم

برات میمیرم عشقم

دومین سونو گرافی در سال 1393

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان زهرا وفاطمه
21 اردیبهشت 93 23:01
برایتان رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی و آرزوهایی پرشور که از میانشان چندتایی برآورده شود... برایتان آرزو میکنم که دوست داشته باشید آنچه را که باید دوست بدارید و فراموش کنید آنچه را که باید فراموش کنید... برایتان شوق آرزو میکنم.. آرامش آرزو میکنم...
فاطمه
22 اردیبهشت 93 19:47
سلام وبت خیلی قشنگه ممنون میشم به منم سربزنی و نظرتودربارش بگی****باتبادل لینک موافقی؟؟؟؟
مامان مرجان
پاسخ
سلام عزیزم،ممنون،نظرلطفته.حتما در اولین فرصت سر میزنم.باکمال میل
هستی مامی
23 اردیبهشت 93 12:00
سلام عزیزم خب خدا رو شکر که خوبی من رو از نگرانی درآوردی مواظب خودت باش
مامان مرجان
پاسخ
سلام به روی ماهت.بله،خداروشکر.ممنون که نگرانم بودی.