اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

ببین پسرم چه نازه

صبح شده بابا بلند شو                                 دارم شبکه نسیم و میبینم داریم میریم خونه باباجون،منم خوابم میاد دارم گریه میکنم تو بغل بابایی   پسر عمه محمد داره میاد دنبالمون بریم خونه باباجون ،اخه عمه لیلام اومده بابام داره میره ورزشگاه با پسر عمه هام برا تماشا فوتبال.من دارم فکر میکنم با مامان کجا بریم ...
22 مرداد 1393

انجام سنت پسرم

پسرم  امروز داریم میریم خونه مامان معصومه تا حموم 40روزگیت رو انجام بدیم هم ختنه بشی انشاالله. 11ام مردادروز شنبه رفتیم خونه مامانا و بابا مرتضی .بابایی و مامانا شمارو بردن پیش دکتری که قراربود ختنه ات کنه.دکتر بعداز وزن گیری و معاینه اعضای بدنت برات واکسن ویتامین ایی رو زدندو استامینفون و چند سری پماد برای شما تجویز کردن که قبل و بعد از عمل ختنه براتون استفاده کنیم و برای 4بعدازظهر براتون وقت گذاشتند. ماهم از این فرصت چند ساعته استفاده کردیم و شمارو بردیم حمام تا به قول قدیمیا اب چله اتونو بریزیم.و........ تا ساعت شد 4.شما و بابایی به همراه مامانا و زندایی و دایی کوچولو ت رفتید مطب اقای دکتر.اونجا چی شد و چی گذشت رو من ن...
18 مرداد 1393

اولین پست مامان بعد بدنیا امدنت

پسر عزیزم بالاخره بعد از گذشت 37روز از تولدت امروز تونستم برات ی پست بزارم. حتما در اولین فرصت خاطره بدنیا امدنت را هم مینویسم. روز به روز که میگذره شکر خدا حال و روزت بهتر میشود چرا که روزای اول کم میخوابیدی یا بهتره بگم نسبت به یک نوزاد اصلا خوابی نداشتی.و از طرفی دیگر سیر نمیشدی و مجبور شدیم علی رغم میل باطنیمون بهت شیر خشک بدیم البته در کنار شیر خودم .اون هم فقط در دو نوبت شب و صبح. تا حدودای 30روزگیت هم همین روند ادامه داشت تا شکر خدا هم شیر مامان برایت کافی شد هم دیگر شیر خشک وشیشه را قبول نمیکردی و پس میزدی.و این باعث خوشحالی من و بابایی شد. نمیدونی اولین شبی که با شیر خودم به خواب رفتی چقدر ذوق کردم  و خوشحال بودم...
10 مرداد 1393

عکس های پسر ناز

اومدیم خونه عمو احمدم مهمونی ،الان همه افطار کردن دارن فیلم میبینن منم تو بغل زن عمو اعظم هستم                   با مامان معصوم رفتیم پیش اقا دکتر تا ببینه زردیم چقدره؟خدارو شکر خیلی زیاد نیس.تازشم با شیر مامانم خوب میشه.200گرم هم کم کرده بودم خاله فریبا و زهرا  هم اینجان   ...
6 مرداد 1393