اقا مهدیار مامان اقا مهدیار مامان ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

کوچولوی مامان دوست دارم

ازمایش

جونم برات بگه عشق مامان فردای سونو رفتم پیش خانم دکتر و ایشون برام ازمایش نوشت تا اانجام بدم و ٣اذر برم پیششون .شنبه صبح زود با بابایی رفتیم ازمایشگاه لرزاده و ازمایشم رو انجام دادم انشاالله ٢٨ام همین ماه جواب امادس و بابایی باید بره زحمتشو بکشه .   الهی ک هیچ مشکلی وجود نداشته باشه و سالم باشی.
21 آبان 1392

امروز مامان و بابا

فسقلی من بابا مهدی امروز مارو ناهار مهمون کرد به سفره خونه ؛ خیلی خوش گذشت.روز خوبی باهم داشتیم . در ضمن عزیز دل مامان امشب با بابایی رفتیم نماز جماعت .بعداز نماز هم ی چای خوشمزه خوردیم و من  و شمابرگشتیم خونه و بابایی رفت دنبال ی سری از کاراش . البته تقریبا دو سه هفته ای میشه ک مامانی بیشتر نماز های ظهر و مغرب  رو تو مسجد میخونه. اونم باکی با نی نی نازش با نفسی ک تا هفته پیش از وجودش بی خبر بوده. فکرشو بکن ابنباتم درست از لحظه ای ک خدا شمارو تو دل مامانی گذاشته یهو به دل مامان بیفته نمازهای یومیشو تو مسجد و به جماعت بخونه . وای ک چقدر وجودت با برکته ک مامان و مسجدی کردی تو ثواب نماز جماعت شریکش کردی . الهی...
10 آبان 1392

5شب دیگه

ابنباتم ٥ شب دیگه ک بخوابیم .چهارشنبه میرسه و مامانی نی نی نازش و برا اولین بار میبینه . وای چ لحظه شیرینیه  عشق مامان  هروز برای سلامتی و تندرستی شما نفس مامان دعا میکنم . هنوز هیچکس جز بابایی و مامانا و دایی جون احسان  نمیدونه  ابنباتم تو دل مامانیشه. (تا خیالم راحت نشه ک سالمی به کسی نمیگم قبل از این هم  همیشه تصمیم داشتم بعد سه نهایتا چهار ماهگی همه متوجه شن.دوست ندارم زودی همه بفهمن ) هدیه دوستداشتنی من عاشقتم ...
10 آبان 1392

روز شماری تا 15 ابان

عزیز دلم بی صبرانه منتظر اومدن چهارشنبه و اولین دیدارت هستم خدا کنه روزا زود بگذره و ١٥  ابان برسه.     ٨ شب دیگه باید بخوابم  تا چهارشنبه بیاد. تو دل مامانی هستی , اما مامان نمیدونه چند وقته ؟ یعنی چند هفتته مامانی ؟ فکر کنم ٢ یا ٣ هفته باشه .نمیدونم وای چطور تا چهارشنبه صبر کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چقد سخته انتظار کشیدن ؟ عشق مامان بی تابتم ...
7 آبان 1392

مهدی جان تولدت مبارک

تفاوتي ديگر به بهانه­ي تقارني فرخنده  امروز بهانه اي بزرگ براي شاد بودن و خنديدن و شانه با لا انداختن دارم امروز طليعه ي زيباي سحرگاهان درخشان تر و زيباتر از هميشه متفاوت مي تابد تا از دل ارديبهشت پروردگار موجودي با لطافت بهشت تقديم لحظه هايم كند آري موجودي در راه است، مسافري دوست داشتني كه  همسفر سفر زندگيم خواهد ماند و با مهرباني ابدي و وصف ناپذير واژه به  واژه صبوري را برايم معنا خواهد كرد بهترين معلم صبوري لحظه هاي زندگيم از راه آمده است ، مولود فرخنده اي امروز روزي دستانم شده است كه به واسطه اش خلف عادت اين روزها مقرر است اين بار از زبان فرزندم  براي ديگري كه دوستش دارم و مطمينم شانه هايش م...
2 آبان 1392

بهترین روز زندگیم

عزیز دل مامانی   خوش اومدی دورت بگرده مادر ابنباتم دیروز شد بهترین روز زندگی من و بابایی .خوشحالم ک بهترین هدیه زندگیم و از خدا جون گرفتم . و منم این هدیه خوب رو به بابا مهدی تو روز تولدش دادم . خدا جون ممنونتم .خدا جون شکرت  باورم نیست، انگار تو رویام هوراااااااااااااااااا ...
2 آبان 1392

رفتن به ازمایشگاه

 صبح بخیرفسقلی مامان من و بابایی صبح امروز ساعت حدود ٨:٣٠ رفتیم ازمایشگاه لرزاده ،مامانی ازمایش خون دادم . جوابش امروز ساعت ٥ حاضر میشه .قرار شد خودم برم بگیرم . ی جورایی خیالم راحته ک جواب همونیکه میخوام . اما از طرف دیگه میترسم همه اینا ی توهم بوده باشه . میخوام امیدواری به خودم ندم ک بعدا اگر....... اما نمیتونم همش دلایلی تو ذهنم میاد ک حضورت رو بیش از پیش باور میکنم. امروز میخوام حسابی خودمو تا بعداز ظهر مشغول کنم تا ساعتا برام سخت نگذره. « خدا کنه امروز خوب تموم  شه , نه زود »    چ حس شیرینی میتونه باشه وقتی بفهمی داری مادر میشی .   خدا جون یعن...
1 آبان 1392